صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

سفر به اصفهان

  20 اسفند سال 90 یعنی آخرین روزایه فصل زمستون، وقتی که دیگه یواش یواش بویه بهار و عید و سال نو همه جا پر شده بود من و بابا و صبا تصمیم گرفتیم با هم بریم سفر... چون هر سال عید و میریم کرمان تا کنار اقوام تعطیلات و بگذرونیم واسه همین بابا پیشنهاد داد یکی دو روزی هم بریم اصفهان و سفر نوروزیمونو از اونجا شروع کنیم......... شنبه صبح زود حرکت کردیم و صبا بیشتر راه و تو ماشین خواب بود. ظهر وقتی رسیدیم یه اتاق تو هتل خاتون گرفتیم و ناهار خوردیم و یکم استراحت کردیم و عصرش رفتیم سمت زاینده رود و سی و سه پل...... وااااای که چقدر قشنگ بود ولی هوا خیلی سرد بود و بد جوری باد میومد صبا هم این وسط جیغ و داد و فریاد که دستشو ول کنیم خودش میخواست تن...
27 اسفند 1390

صبا داره بهار میاد....

َعاشق این روزام،غاشق اومدن بهار و حال و هواشم، عاشق بوی تمیزی و خونه تکونی و سبزه و ماهی قرمزایه خوشگلشم، عاشق خرید شب عید و خیابونایه شلوغ پلوغ و دیدن حس و حال بقیه ام... نمیدونم تو هم وقتی بزرگتر شی مثل من از اومدن عید اینهمه ذوق زده میشی یا نه؟! بعد از کلی اینور و اونور رفتن و زیر و رو کزدن همه مغازه هایه خیابون بهار و سر زدن به همه لباس نی نی فروشیهایی که بلد بوذیم بالاخره تونستیم واسه دخملیمون چندتا لباس خوشگل بخریم که عید خوشگل مشگل بره مهمونی... ولی دست بابایی درد نکنه ها واست سنگ تموم گذاشت خانمی چهارشنبه هم واست از آرایشگاه سرزمین رویا که فقط واسه نی نیاست وقت گرفته بودم که با بابا بردیمت اونجا و موهات و کلی قشنگ کردیم،...
13 اسفند 1390

17 ماهگی مبارک

عزیز دلم 17 ماهگیت مبارک. این مدت خیلی سریع گذشت،دلم میخواست میشد و میتونستم همه ی لحظه های باتو بودن و ثبت کنم و بعدهااز دیدنشون و از داشتنشون و از تکرارشون لذت ببرم. یه وقتایی که عکسایه نوزادیتو میبینم دلم واقعا واسه اون قدی بودنت تنگ میشه... هر قدر هم فیلم و عکس و این وبلاگ خاطراتو نگه دارن و تکرار کنن ولی بازم نمیشه همه شیرین زبونیات و بازی کردنات و گریه و خنده هات و همه و همه ی لحظات با تو بودن و داشت ............ الان تو 17 ماهگیت قدت 85 سانتیمتر و وزنت 11.700 نسبت به ماه گذشته زیاد وزنت تغییر نکرده و با این روند دندون در آوردنت گمونم وزنت کمترم بشه! تعداد کلماتی که به ظور واضح میتونی بگی حدود ٤٠ کلمه است بابا مامان ...
8 اسفند 1390

دندون نو مبارک

امشب خونه عمه محبوبه بودیم، تازگیا میونت با باران خیلی خوب شده و از دیدن هم کلی ذوق میکنید وخوشحال میشین، اول میرین بازی میکنیین و بازی مورد علاقتون دالی بازی یا به قول تو دتی که حالا سر زبون همه همین دتیه! باران میره قایم میشه بعد تورو صدا میزنه بری پیداش کنی بعد تو هنوز نرفته خودش میاد بیرون به تو میگه دتی تو هم ذوق زده میگی دتی و اونوقت نوبت توئه که قایم شی بعد با هزار زحمت مثلا میری زیر صندلی که یهو باران صدا میزنه شبـــــــــــــــــا ( صبا) تو هم میای بیرون و میگی دتــــی!!!! ما هم محو این بازیه شما میشیم و داریم به بازی کردنتون میخندیم که یدفعه میبینی سر یه چیز کوچیک دعواتون میشه و هیچکدومم حاضر نیست کوتاه بیاد و خلاصه جنگ بالا میگیر...
2 اسفند 1390
1